معنی رگ های بازو

حل جدول

نام های ایرانی

بازو

دخترانه، نام آهنگی (نگارش کردی: بازو)

فرهنگ عمید

بازو

قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج: به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجهٴ مسکین ناتوان بشکست (سعدی: ۶۶)،
* بازو افراختن: (مصدر لازم) ‹بازو افراشتن› [قدیمی] بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی،
* بازو افراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * بازو افراختن
* بازو دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن،
* بازو گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی،


رگ

(زیست‌شناسی) مجرای خون در بدن، لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد،
[مجاز] نسب، اصل، نژاد،
* رگ‌به‌رگ شدن: (زیست‌شناسی) دردناک شدن عضوی از بدن به‌واسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا دررفتن رگ و پی در مفصل،
* رگ جان: (زیست‌شناسی) [قدیمی] شاهرگ، ورید، حبل‌الورید،
* رگ زدن: (مصدر لازم) سوراخ کردن ورید با نشتر برای کم کردن مقداری از خون بدن، رگ گشادن، فصد، فصد کردن، خون گرفتن از رگ،
* رگ نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
تسلیم شدن، گردن نهادن،
فروتنی کردن،
فرمان بردن،

فرهنگ معین

بازو

قسمتی از دست که بین آرنج و شانه قرار دارد، واحد طول برابر با بازو، قدرت، نیرو، رفیق، مصاحب، آن که در سرود با کسی همراهی کند. [خوانش: (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

بازو

بازو. (اِ) قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است، در اوستا بازو، درسانسکریت با هو «بارتولمه 956» در گیللی بازوء، یرنی و نطنزی بازو «ک، 1 ص 338»، دزفولی و شوشتری بویی. (حاشیه ٔ فرهنگ برهان قاطع چ معین). قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بود. باهو. (ناظم الاطباء). عضد. (ترجمان القرآن) (آنندراج). از دوش تا مرفق. (آنندراج). ضَبع. (دهار). مَطنَب. (منتهی الارب):
به زین اندرون گرزه ٔ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر.
فردوسی.
دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برزبالا و بازوی شیر.
فردوسی.
سخن راند از برزوی پیل مست
که بازوی من روز جنگ او شکست.
فردوسی.
وز آن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی.
فردوسی.
ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بربازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.
منوچهری.
حاجب بازوی وی بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد. (تاریخ بیهقی ص 378).
هر چه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن.
ناصرخسرو.
دست زمانه باره ٔ شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ.
مسعود سعد.
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
سنائی.
بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم.
خاقانی.
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته.
خاقانی.
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی.
خاقانی.
اگرصد کوه دربندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو.
نظامی.
به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه ٔ مسکین ناتوان بشکست.
سعدی.
پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند. سعدی (گلستان).
چه کند زورمندوارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
|| شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است. || عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی). || بال. جناح. (منتهی الارب).
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء).
- بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج):
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد بازو عنان برگشاد.
نظامی (از آنندراج).
- بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف):
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد.
سوزنی.
- بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج):
کشیدند شمشیرها بی دریغ
بدشمن نمودند بازو و تیغ.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج):
ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
حکیم شفائی (از آنندراج).
- چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی:
به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همتر ازو بود.
نظامی.
|| کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات):
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج.
فردوسی.
معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق
بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه.
فرخی.
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
شفائی (ازآنندراج).
|| هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج): و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنه ٔ ست و ستین و مأتین (266 هَ. ق.) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان. || اطراف تخت. خوابگاه. || اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498). || آهوی نر. آهوی ماده. غزال. || رفیق. مصاحب. || آنکه در سرود با کسی همراهی میکند. || پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء).
- بازو افراشتن:
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
- بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء).
- بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج).
- بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج):
اجل بازوزنان هرسو همی رفت
بخون اندرچو مردان شناور.
ازرقی (از آنندراج).
- بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج):
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق رابرده از خویشتن.
نظامی (از آنندراج).
- بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن
این:
با خوی نیک و نعمت حکمت
اندر ره راست میکشد بازو.
ناصرخسرو.
- بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء).سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن:
بخدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد.
سعدی.
بی دست گشاده نیست مقبول دعا
زنهار زبان ببند و بازو بگشا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به چیره شود.
- سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور:
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی (بوستان).
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی (طیبات).
سعدیا تن بنیستی در ده
چاره ٔ سخت بازوان این است.
سعدی (بدایع).
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی (هزلیات).
- قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا:
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی (بوستان).
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی (بوستان).
- لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را.
سعدی (بدایع).
|| بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3.


رگ

رگ. [رَ] (اِ) عِرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجرای لوله مانندی که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزای مختلفه ٔ نبات. (ناظم الاطباء). لوله های سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است. (فرهنگ نظام). عروق [رگها] عبارت از مجاری غشائی هستند که در تمام بدن منشعب اند و به دو دسته تقسیم می شوند: عروق خونی و عروق لنفی. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران). و رجوع به «عِرق » و «عروق » شود. ج، رگان، رگها:
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.
رودکی.
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.
فردوسی.
چون چشم افشین بر من [احمدبن ابی دؤاد] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی).
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.
ناصرخسرو.
گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانه ٔ تسلیم منه بیرون پی.
خاقانی.
چَه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی.
کمال الدین اسماعیل.
می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود.
مولوی.
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی.
سعدی.
تراشهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدی.
صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست.
- دست بررگ کسی نهادن، به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن: باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.
مجیر بیلقانی.
- دست به رگ برنهادن، نبض کسی را گرفتن:
کهنسالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ بر نه ای نیک رای
که پایم همی برنیاید ز جای.
سعدی.
- رگ بسمل، نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. (ناظم الاطباء).
- رگ بسمل خاریدن، کنایه از کردن کاری است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. (برهان). کردن کاری که در آن خطر جان باشد. (فرهنگ نظام):
مرغ چو بر دام و بر چنه نظر افکند
بخت بد آنگه بخاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
- رگ پای، صافن. (منتهی الارب) (المنجد). رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. (المنجد).
- رگ جان، شریان و آن رگی است که به دل تعلق دارد. (غیاث اللغات). شریان و حبل الورید. (آنندراج). شاهرگ. (فرهنگ نظام):
ای گشته دلم بی توچو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی.
عطار.
گوئی رگ جان می گسلد زخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش.
سعدی.
- رگ جان گرفتن، میرانیدن. (ناظم الاطباء):
بیدادگری پنجه فروبرده به جانم
بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت.
لسانی (از آنندراج).
- رگ جنبان، شرائین. (منتهی الارب).
- رگ جنبنده، شریانها که جنبنده اند. (التفهیم).
- رگ جهنده، شریان. (منتهی الارب). رافز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرخ رگ. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران).
- رگ چیزی گرفتن، آن را مغلوب و منقاد خود کردن. (آنندراج):
نشتر ناله ظهوری همه در سینه شکست
به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- رگ حجامت، اخدع. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به اخدع شود.
- رگ خوابانیدن، به معنی رگ بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاری باشد. (برهان).
- رگ خواب کسی را گرفتن و به دست داشتن، سر رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن. (آنندراج). مجازاً کسی را در امری تابعخود کردن و این مجاز از آنجا برخاسته که گویند در انسان رگی هست که اگر آن را فشار دهند به خواب می رود. (فرهنگ نظام).
- رگ در تن برخاستن، کنایه از قهر و غضب و خشم باشد. (برهان).
- رگ دست، عجاوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ دل، وتین. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ابهر. (منتهی الارب).
- رگ ران، نسا. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ زدن ستور، ودج. (تاج المصادر) (منتهی الارب).
- رگ سر، قیفال. (منتهی الارب).
- رگ غضب برخاستن، سخت به خشم آمدن و از جای بشدن.
- رگ فلان چیز نداشتن، استعداد آن چیز نداشتن. (آنندراج):
اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد
رگ مردی ندارد هرکه بی زنجیر می گردد.
عطائی حکیم (آنندراج).
- رگ قیفال، رگ سر. (منتهی الارب):
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
- رگ کردن، تحریک شدن و به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان. رگ کردن فرج.
- رگ کردن پستان، به هیجان آمدن پستان و شیر از آن سرازیر شدن. (ناظم الاطباء).
- رگ گردن، ودج. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ورید. (دهار) (مهذب الاسماء). رگ گردن در غیاث اللغات و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ولی ظاهراً در شعر زیر که به عنوان شاهد آمده است کنایه از خشمگین شدن است:
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- رگ گردن قوی کردن، کنایه است از اصرار کردن بر دعوی خود. (آنندراج).
با زور بخت کج رگ گردن قوی مکن
از ذوالفقار باطن اهل سخن بترس.
ملازمانی (از آنندراج).
- رگ گردن نرم کردن، کنایه از ترک دعوی و سرکشی کردن. (آنندراج):
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری.
صائب (از آنندراج).
- رگ مردی یا مردانگی داشتن، از صفت مردی و مروت برخوردار بودن.
- رگ میانگی دست، میزاب البدن. (منتهی الارب).
- رگ میانه ٔ انگشت بنصر وخنصر، اسیلم. (منتهی الارب).
- رگ و پی، فضول گوشت: رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب.
- || عِرق و عصب.
- رگهای برناجهنده، اَورده. (منتهی الارب).
- رگهای چشم، شؤون. (منتهی الارب).
- رگهای درون بازو، رواهش. (منتهی الارب).
- رگهای درون شکم، بجر. (از منتهی الارب).
- رگهای گوش، وشائج. (اقرب الموارد).
- رگ هفت اندام، اکحل. (منتهی الارب).
|| اصل و نسب. (برهان) (ناظم الاطباء). گوهر. نژاد. تبار. رگه. رجوع به رگه شود:
سپهبد سیاوخش را خواند و گفت
که خون رگ و مهر نتوان نهفت.
فردوسی.
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگ است.
سعدی.
- بدرگ، بداصل. بدنهاد. بدذات:
که من زآن سگ بدرگ تیره جان
بگیرم همه مرز هاماوران.
فردوسی.
- رگ و ریشه، اقارب. خویشاوندان. اقوام ونزدیکان.
- امثال:
رگ به ریشه می کشد، فرزندان حالات و صفات خود را از پدر و مادر و اجداد خود به ارث می برند.
|| (اِمص) با خود از روی خشم و قهر سخن گفتن. (برهان). رجوع به رگیدن و ژکیدن شود. || (اِ) شاخه های پیوسته و دراز معدنی از فلز وجز فلز در روی زمین. (یادداشت مؤلف). رشته های کان در زمین. رگه: و گروهی [از مردم سودان] گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جائی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). همچنانکه درسنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفت و سیماب. (کتاب المعارف).
- رگ زر، سام. سامه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
|| رگ ابر؛ خطی که از ابر نمایان باشد، و پاره ٔ ابر سیاه بدرازا که بصورت رگ باشد. (آنندراج):
شب بیاد سر زلف تو کشیدم آهی
رگ ابر سیهی گشت و بروزم بگریست.
خالص (از آنندراج).
- رگ دارشدن شراب، شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندک در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. (آنندراج).
- رگ رگ، شاخه شاخه. رشته رشته:
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می رود تا نفخ صور.
مولوی.
|| فقره. شق. وجهه:
عزیمت تو دورگ داشت از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| هر طبقه از طبقات آجر یا خشت در بنا. رج. (یادداشت مؤلف). طبقه.
- رگ کردن، رج کردن. ردیف کردن. پهلوی هم قرار دادن.
|| خط ترک یا برجستگی خفیف بر شیشه و امثال آن. || غیرت. حمیت: فلانی بی رگ است، یعنی غیرت و حمیت ندارد.
- به رگ غیرت کسی برخوردن، سخنی یا عملی بر او ناگوار آمدن.

رگ. [رَ گ َ] (اِخ) یکی از شانزده کشور اوستائی است. (ایران باستان). همان ری مشهور است. رجوع به ری شود.

تعبیر خواب

بازو

دیدن بازو در خواب بر شش وجه بود. اول: برادر. دوم: فرزند. سوم: انباز. چهارم: دوست. پنچم: پسر عم. ششم: همسایه. - امام جعفر صادق علیه السلام

بازوی در خواب برادر بود یا فرزند یا دوست معتمد یا انباز. اگر بیند که بازوی وی قوی بود، دلیل که وی را از ایشان منفعت و قوت رسد. اگر به خلاف این بیند، دلیل که او را هیچ فائده و قوت از ایشان نباشد. اگر بیند که بازوی او افتاد یا اگر کسی بازوی او را ببرید، دلیل که برادر یا دوست یا انباز رحلت کند یا از وی مفارقت جویند. - محمد بن سیرین

فارسی به انگلیسی

گویش مازندرانی

بازو

چوبی به ابعاد تقریبی ده در بیست در چار چوب در


رگ رگ

مشغول کاری بودن، آهسته کاری و مسامحه از روی عمد

فرهنگ فارسی هوشیار

بازو

قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است

فارسی به آلمانی

بازو

Arm (m), Bewaffnen, Lehne (f), Rüsten, Waffe (f)

معادل ابجد

رگ های بازو

252

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری